داستانک/ “تاکسی نوشت” نوشته ی سروش صحت
فردا ممکنه دیگه نباشیم…
با دوستم سوار تاكسی شديم. دوستم ناراحت است و ناراحتیاش آنقدر زياد است كه انگار ارتباطش با بيرون از خودش قطع شده است. نگران زلزله نيست، آلودگی هوا اذيتش نمیكند، ترافيك برايش مهم نيست و انگار اخبار را اصلا گوش نكرده و نشنيده است. از دوستم پرسيدم: «آخرين بار كی باهاش حرف زدی؟» دوستم گفت: «يكشنبه… يكشنبه گفت ديگه به من زنگ نزن.» پرسيدم: «تا كی قراره بهش زنگ نزنی؟» دوستم گفت: «نمیدونم، میترسم ديگه جواب تلفنم رو نده، میترسم بره، میترسم گمش كنم.» به دوستم گفتم: «اينقدر غصه نخور، همين فردا ممكنه ديگه نباشيم، يه زلزله بياد، معلوم نيست بعدش كی باشه، كی نباشه.» دوستم گفت: «همين ديگه، وقتی اينقدر عمرها كوتاهه، وقتی از فردامون خبر نداريم چرا كسی رو كه اينقدر دوستش داره، ول میكنه؟» به دوستم نگاه كردم و فهميدم كه وسط آلودگی هوا و ترافيك و نگرانی زلزله و خبرهايی كه ناگوار است هم عشق زنده میماند. دوستم را بغل كردم. بيرون ترافيك بود و هوا كثيف بود و ممكن بود زلزله بيايد و هر لحظه اخبار ناگوار بیشتر…
پ. ن: داستانهای تاکسی به قلم #سروش_صحت