» آموزش و سرگرمی » مگه میشه؟باورم نمی شد/داستان های سروش صحت
آموزش و سرگرمی - کتاب

مگه میشه؟باورم نمی شد/داستان های سروش صحت

آبان 12, 1402 00

 مگه ميشه؟… باورم نميشد

عقب تاكسی نشسته بودم و پيغام هايم را بالا و پايين ميكردم.

تاكسی ايستاد، مسافری در را باز كرد و كنارم نشست.

سرسری نگاهی به مسافر انداختم و خشكم زد.

‌ رويا بود. همان رويايی كه از پانزده سال پيش، تكان نخورده بود، چرا فقط كمی، فقط كمی چروك گوشه چشمهايش نشسته بود.

باورم نميشد. بهمن، صميمی ترين دوستم عاشق و واله و شيدا و ديوانه و بيقرارِ رويا بود.

رويا زيباترين دختر دانشكده بود و خيلی‌ها عاشقش بودند اما بهمن از همه عاشقتر بود يا خودش فكر ميكرد از همه عاشقتر است.

رويا هم بهمن را دوست داشت اما رضا را بيشتر دوست داشت و زن رضا شد.

بهمن باورش نميشد، من هم باورم نميشد، قبل از اينكه با رضا ازدواج كند از طرف بهمن رفتم و با او صحبت كردم. از رويا پرسيدم: «مگه بهمن رو دوست نداری؟»

رويا گفت: «چرا، دوست دارم.» ‌پرسيدم: «پس چرا داری با رضا عروسی ميكنی؟» ‌

گفت: «چون رضا رو بيشتر دوست دارم…»

حالا بعد از پانزده سال دوباره رويا را ميديدم و همه خاطره‌ها برايم زنده شد.

رويا هم من را شناخته بود. رويا هم گيج بود. ‌‌

احوالپرسی كرديم، بعد رويا پرسيد: «بهمن حالش چطوره؟»

گفتم: «بهمن شش سال پيش فوت كرد.»

رويا ناباورانه نگاهم كرد. پرسيد: «چرا؟» گفتم: «تصادف.»

من حال رضا را پرسيدم. ‌ «رضا هم سه سال پيش رفت.» «كجا؟» ‌«فوت كرد.» «چرا؟‌» «مريضی.‌» ‌مگر ميشود؟… باورم نميشد.

حال ديگر نه بهمن بود و نه رضا… ‌آن همه عشق، آن رقابت، آن رفاقت، آن گريه‌ها، آن دلداری‌ها… پياده شدم.

تاكسی و رويا رفتند و دور شدند.

پ. ن: داستان‌های تاکسی به قلم #سروش_صحت

به این نوشته امتیاز بدهید!

admin

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×