طنز زیبا از ارشمیدس در حمام. از کتاب مو لای درز فلسفه. نوشته: اردلان عطارپور
بدینسان:
معروف است که یکی از بزرگترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوقزده؛ لخت مادرزاد، از حمام بیرون زد و فریاد کشید:
«یافتم؛ یافتم!»
روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود؛ اما، به جای این که کیسه بکشد، شروع به بازی و غوطهخوردن در آب کرد. پایین میرفت و بالا میآمد؛ باز پایین میرفت و بالا میآمد؛ خیلی آرام. یک بار دیگر که پایین رفت، یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: “یافتم؛ یافتم!”
کسانی که حمام نرفتهاند، نمیدانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندبارهای دارد!
پژواک صدا در خود صدا میپیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را میکشند، از ته دل فریاد میزد: “یافتم؛ یافتم!”
اولین گمان این بود که:
ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است؛ اما، تا آن روز کسی برای سنگ پا این طور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیکتر بودند، بیاختیار ذهنشان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوششانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است. فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند:
“مال ماست؛ مال ماست!”
اما ارشمیدس بیاعتنا به همهچیز و همهکس و حتی لباسهایش، از سر شوق، لخت مادرزاد، از حمام بیرون زد.
صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت:
“پس پول حمام چی؟”
بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریادزنان به دنبالش افتاد:
“مال من است؛ مال من است!”
حمامی پس از این که دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد میزد: “دزد؛ دزد؛ بگیریدش!”
وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت، جمعیتی که از پیاش میدوید، به هجده نفر رسید؛ در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد میزد:
“یافتم؛ یافتم!”
شمعفروشان و نعلبندان و خلاصه، کاسبکارها، از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند، میپرسیدند:
«مگر چه شده است؟» و آنها جواب میدادند:
«یافتش؛ یافتش!» و همینطور از پی ارشمیدس میدویدند.
پیرزنی گفت:
“چه بیحیاست این مرد!”😄😂😄
لاتی، به محض این که ارشمیدس را آنطور لخت مادرزاد دید، گفت:
“این چیچی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه؛ تا نشون بده؟!”😄😂😄
در سرکوی سگبازها، آن جا که «کلبی»ها جمع میشدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند؛ لنگی به دور تنش پیچیدند.
پیرمردی نفسنفسزنان از راه رسید:
“من هفته ی قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم؛ زنم شاهد است!”
حمامی هم رسید:
“منطقاً آن چه در حمام است، مال حمامی است.”
یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند، که مأمور دولت آمد:
“حرف بیحرف؛ این چیزها مال دولت است!”
مرد میانسالی از جمعیت گفت:
“قربان هنوز معلوم نیست چیچی هست!”
مأمور خود را از تک و تا نینداخت:
“پس زودتر معلوم کنید؛ تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم؟!”😄😂😄
اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود، همینطور داد و فریاد میکرد:
“یافتم؛ یافتم…”
جمعیت که هر دم بیشتر میشد و کلافه بود، دستهجمعی فریاد زدند:
“آخه بگو چی یافتی؟”
ارشمیدس با همان شور و حرارت، فریاد کرد:
“هر جسمی که در آب فرورود، به اندازه وزن مایع همحجمش سبک میشود.”
مردم گفتند: “چی، چی گفتی؟”
ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوقزده شده بود، شمرده گفت:
“دقت کنید؛ هر جسمی که در آب فرورود، به اندازه وزن مایع همحجمش سبک میشود.”
همگی با هم گفتند:
«این مردک خر چه میگوید؟ دیوانه است!» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که میگفت:
«هر جسمی که در آب فرورود، به اندازه ارشمیدس دیوانه نمیشود!» و صدای خنده مردم بلند شد!😄😂😄
فردای آن روز، بر سر در حمام یک تابلوی کوچک نصب شد؛ که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود:
“برای حفظ شئونات اخلاقی، از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم!”😄😂😂