ترسهای خانوادگی در شاهنامهی فردوسی از نگاه خانم زهرا حکیمی بافقی
یکی از مباحث مطرح شده در کتاب «خانواده در شاهنامهی فردوسی»،
به قلم «زهرا حکیمی بافقی»
، مربوط به بررسی «انواع ترسهای خانوادگی، در شاهنامهی فردوسی» است.
یکی از انواع ترسهای خانوادگی در شاهنامهی فردوسی، «ترس از دست فرزند» است و والدینی چند، گرفتار این نوع ترس؛ _که از شایعترین ترسهای خانوادگی شاهنامه است،_ گردیدهاند؛ از جمله فرانک مادر فریدون:
ضحاک (اژدهاک، بیوراسب) از موبدان شنیده بود: سرانجام فریدون نامی او را خواهد کشت؛ همان فریدونی که گاوی به نام برمایه، در حکم دایهی او خواهد بود؛ پس به جستجوی او برآمد و در جهان، آشکار و نهان، او را جست؛ این در حالی بود که هنوز فریدون از مادر متولّد نشده بود؛ تا این که:
«خجسته فریدون ز مادر بزاد.»
از دیگر سوی، گاو برمایه؛ _همان گاو که: «ز گاوان ورا برترین پایه بود،» ز مادر جدا شد._
در همین گیر و دار، دژخیمانِ اژدهاک، آبتین، پدر فریدون را کشتند؛ تا مغز سرش را به مارهای بیوراسب بخورانند.
فرانک همسر آبتین، از ترس آن که مبادا فرزندش فریدون نیز به سرنوشت شوهر دچار گردد، او را از همان اوان شیرخوارگی، از دیدهها پنهان کرده، به مرغزاری برد که زیستگاه گاو برمایه بود؛ تا فرزندش در مکانی امن، از پستان گاوی طاووسرنگ، رشد و نمو نماید.
فرانک از نگهبان مرغزار خواست تا کودکش را برای مدّتی نگهداری نماید و او را از شیر گاو برمایه پرورش دهد.
عشق تؤام با ترس و هراس مادرانه، همواره فرانک را از برملا گشتن مخفیگاه فرزندش در بیــم و هراس میگذاشت.
پس از گذشت سه سال، جستجوی ضحاک در پی فریدون و گاو برمایه، همچنان ادامه داشت.
فرانک که همواره به فکر جان فریدون بود و ترس از دست دادن او، وجودش را میآزرد، از نهایت عشق به فرزند، ترسید که مبادا سرانجام مخفیگاه فرزندش برملا گردیده؛ بلایی جان او را تهدید بنماید؛ بنابر این، برای نجات جان فرزند، سراسیمه به مرغزار شتافت و فرزند را از آن جا برداشت.
با خود گفت: «بهتر است جان شیرین و پارهی پیکرم را به البرزکوه ببرم؛ تا از چنگ دشمنان محفوظ باشد و هیچ کس را بـر او دسترس نباشد.»
چــون فرانک به البرز کوه برآمد، متوجّه شد که در آنجـا مردی پارسا به دور از ازدحـام خـلق روزگار میگذراند. فرزند را به آن مرد پرهیزگار سپرد و از او خواهش کرد پدروار مراقبش باشد تا به دور از زحمت ضحاک، رشد و نمو یابد. آن مرد خداپرست پذیرفت.
ترس فرانک بی مورد نبود؛ زیرا، از اتّفاق روزگار، پس از آن که فرزندش را به البرزکوه برد، در مورد گاو برمایه و مرغزار خبرهایی به گوش ضحاک رسید. ضحاک به مرغزار آمد و گاو برمایه را کشت؛ اما، هرچه گشت، نشانی از فریدون نیافت.
فریدون در دامن کوه و در پناه مرد پارسا بالید و بزرگ شد و سرانجام از کوه به دشت آمد و از مادر جویای اصل و نسب خویش گردید. فرانک لحظه لحظهی گذشتهی او را برایش گزارش داد. فریدون چون سخنان مادر را شنید، مغزش از ستمهای ضحاک به جوش آمد و برآن شد تا به پیکـار با او برخیزد و او را به سزای ستمگریهایش برساند.
فرانک که پیوسته از سرنوشت فرزند بیمناک بود، از این تصمیم فریدون، هراسش افزون گشت. با دلنگرانی تمام، کوشید تا او را از این عزمی که جزم کرده، بازدارد؛ _زیرا، ضحاک جادوپرست، جهانداری بود، با تاج و گاه، و چون اراده مینمود، از هر کشوری، صد هزار سرباز کمربسته، سربستهی فرمان او بودند._؛ بنابراین، زبان به اندرز فرزند گشود و از او خواست تا معقولانه بیندیشد و جهان را به چشم جوانی ننگرد.
فریدون که راهی جز نبرد با ضحاک نمیدید، از مادر طلب نیـایش نمـود و قدم در راه کارزار بگذاشت و فرانک، چارهای جز سپردن فرزند به دادار جهانآفرین و نیایش به درگاه جهان کردگار نیافت.
منبع: کتاب خانواده در شاهنامهی فردوسی، زهرا حکیمی بافقی، اصفهان: بهچاپ، ۱۳۹۱.
پ. ن: دیگر ترسهای خانوادگی در شاهنامه را نیز میتوانید در همان منبع فوق بخوانید.